لحظه بدرود
هیچ میدانی
پررنج ترین گاه و گذر
که دمی بیش هم نیست
لحظه ی بدرود است؟!
لحظه ای سخت و غریب
با سکوتی که همه فریاد است
دل سودایی پا بسته به مهر
از درون قفس سینه پر تاب و طپش
سر به دیوار قفس می کوبد
ناله سر می دهد از درد جدایی که بمان...
پای بر جای همی لرزد و گوید که مرو...
چه توان کرد که باید رفتن؟!
این دم بدرود است...
به جز این چه توان گفت:«آیا
باز هم لحظه ی دیدار رسد؟»